این سنگ ،گوشه ی چشم ارباب است به بنده اش...
آقا!سلام...
ارباب!سلام...
دلم هنوز هم در حسرت دیدار توست.ولی باز هم این بار بزرگیت را به رخم کشیدی.
هزار بار آرزو کردم که غلامت باشم،خاک پاکت را سرمه ی چشمانم کنم!
عطر کربلایت را ضماد زخم های انتظار وصالت کنم!
هر روز صبح چشمانم را به دیدن گنبدت منور کنم!
هان! که تو بهترین اربابی ...آری ،باز هم قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند؛ ولی...
اربابم…آقایم این بار قول می دهم امانت دار خوبی باشم …
همین ابری که از آسمان خوابگهت تحفه ای برایم شد؛
گوشه ی این قبر شش گوشه برایم دنیاییست...
این سنگ ،گوشه ی چشم ارباب است به بنده اش...
برایم عالم ست...!
من؛حقیر، من؛ فقیر ،ولی تو...
ارباب عظیم ؛ارباب کریم...!
بخشیدی به من گوشه ای از آن قبر شش گوشه ای را که گر چه رسیدن به آن روحم را نوازش میکند و چشمانم را بارانی ؛
ولی بازهم بار حسرت سر گذاشتن و گریستن بر رویش راباید به دوش میکشیدم،ولی حالا...حالا...
در دستانم است...
می بویمش...
می بوسمش...
سرمه ی چشمانم می کنم و می گریم...
می گریم...
بر سکوی پرواز دستانم می گیرم و
عطر کربلایت را به جان می کشم...!
یا حسین...